199- Le mal du pays - بالرحمن-خب، ح.؟ دیروز وقتی داشتی توی آن مسیر -همانطور سربهزیر و سنگین و لَخت- راه میرفتی به چی فک میکردی؟ من برگشتهبودم. به زمانی که عکس آن سه نفر توی شیشهی کافهی رو به هشتبهشت افتادهبود -سرها پایین و خیره به دوربین، با نیملبخندی بر صورتهامان. به آن سالاد الویهای که تو درست کردهبودی که بار من یا ش. نباشی. به آن صبحتاشبهای سرد پنجشنبههای زمستان که از یک کافه شروع میشد و میرسید به قدمزدن در چهارباغ و نقشجهان و کتاب زمان. به قصههایی که میخواندیم و حرفهایی که میزدیم. به داستایوفسکی و شبهای روشن. تو میدانستی که شبهای روشن یعنی چه؟ حتماً میدانی، مثل همیشه. روسیه توی تابستانهاش شب واقعی را تجربه نمیکند. از آن ساعتی که باید شب شود، خورشید همانطور آن پایینها برای خودش نور میدهد و آسمان گرگومیش میماند تا صبح که آن ستارهی بزرگ دوباره جان بگیرد و روز را بلند کند. آن موقع همهی ما، شبانهروز، توی این شبهای روشن بودیم، نه؟ خورشیدمان هیچوقت آنقدر جان نمیگرفت که روز را بلند کند، ولی همیشه بود. ما توی آن قرمزی و خاکستری هوا که رنگها درست دیده نمیشدند، زندگی میکردیم. با سوالهای زیاد و چشمهایی جستجوگر، که آخر این شب به کجا میرسد؟ اصلأ ممکن است یک روز تمام شود و یک روزِ واقعی را به چشم ببینیم؟ تو را نمیدانم (هر وقت پیش ز. چیزی از تو میگویم، باید تاکید کنم که: البته آخرین اطلاعات من مال سه سال قبل است)، ولی من حالا توی شبانهروزهای واقعی هستم. یعنی دیگر یک جوری روی خط استوا زیست میکنم. روزها روشن است و باید کار کرد و شبها حتماً وقت استراحت است. جایی برای سوالها 106- 10.4...
ادامه مطلبما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 13:42