106- 10.4

ساخت وبلاگ
200- بادگانه - بالرحمن -به بزرگسالی سلام! نویدی باید باشد این جمله؟ هیهات. تمام آن روزهای دویدن روی شن‌ریزه‌ها و ایستادن در کنار چارچوبه‌ی سوزان تاب‌ها و دیدن آن نشیمن آهنی که تا کجای آسمان بالا می‌رفت و انتظار، برای رسیدن به این‌جا بود؟ که یک روز صبح چشم باز کرده و نکرده عکسی ببینی از دوستی از سال‌های دور در لباس پفکی عروس، و شب هنوز ماه بالا نیامده بشنوی که دوست دیگری بیوه شده؟ بعد همان‌طور در حیرت به این فکر کنی که امروز آخرین روزی بود که یوق دانشگاه به گردنت بود و از فردا می‌توانی مستقل کار کنی. و همزمان نگران ه. باشی که امروز چقدر دویده تا پول خانه‌ی جدید را جور کند. و به خ. فکر کنی که همین روزها نوزادش را به دنیا می‌آورد. این‌هاست آن‌چه که این همه منتظرش بوده‌ایم؟ صف بلند چرخ‌و‌فلک‌های دستی که هر به چندی مادر یک اسکناس کمرنگ صد تومانی می‌داد تا سوارش شویم و نهایتاً ۴ متر برویم بالا و برگردیم روی زمین، آن گذران عمر در آن نوسان لرزان، برای دیدن این روزها بود؟ درسِمان می‌دادند یعنی؟ نشسته بودند فکر کرده‌بودند که چطور زندگی را برای این طفل‌های معصوم شبیه‌سازی کنیم و به خوردشان دهیم بی آن‌که بفهمند؟ آن مرد سبیل‌داری که چرخ‌وفلک را می‌چرخاند، خالق سیزیف نبود؟ وقتی تمام توش و توان بازوهاش را به کار می‌بست تا چیزی را ببرد بالا که میدانست گردشی بی‌حاصل است و دوباره باید برگرداند به زمین، همان جا که آدمک‌های رنگین را می‌نشاند توی آن گهواره‌ها، همان لحظه به ذهنش نرسید که سیزیف را برای فردای این نوباوگان بنویسد؟ که را خطاب قرار دهم؟ ح.؟ ش.؟ م.؟ آن‌ها هم که مثل من نمی‌دانند. چراها را از کدامشان بپرسم؟ مگر کسی جوابی دارد؟ 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 12:54

199- Le mal du pays - بالرحمن-خب، ح.؟ دیروز وقتی داشتی توی آن مسیر -همان‌طور سربه‌زیر و سنگین و لَخت- راه می‌رفتی به چی فک می‌کردی؟ من برگشته‌بودم. به زمانی که عکس آن سه نفر توی شیشه‌ی کافه‌ی رو به هشت‌بهشت افتاده‌بود -سرها پایین و خیره به دوربین، با نیم‌لبخندی بر صورت‌هامان. به آن سالاد الویه‌ای که تو درست کرده‌بودی که بار من یا ش. نباشی. به آن صبح‌تاشب‌های سرد پنج‌شنبه‌های زمستان که از یک کافه شروع می‌شد و می‌رسید به قدم‌زدن در چهارباغ و نقش‌جهان و کتاب زمان. به قصه‌هایی که می‌خواندیم و حرف‌هایی که می‌زدیم. به داستایوفسکی و شب‌های روشن. تو می‌دانستی که شب‌های روشن یعنی چه؟ حتماً می‌دانی، مثل همیشه. روسیه توی تابستان‌هاش شب واقعی را تجربه نمی‌کند. از آن ساعتی که باید شب شود، خورشید همان‌طور آن پایین‌ها برای خودش نور می‌دهد و آسمان گرگ‌ومیش می‌ماند تا صبح که آن ستاره‌ی بزرگ دوباره جان بگیرد و روز را بلند کند. آن موقع همه‌ی ما، شبانه‌روز، توی این شب‌های روشن بودیم، نه؟ خورشیدمان هیچ‌وقت آن‌قدر جان نمی‌گرفت که روز را بلند کند، ولی همیشه بود. ما توی آن قرمزی و خاکستری هوا که رنگ‌ها درست دیده نمی‌شدند، زندگی می‌کردیم. با سوال‌های زیاد و چشم‌هایی جستجوگر، که آخر این شب به کجا می‌رسد؟ اصلأ ممکن است یک روز تمام شود و یک روزِ واقعی را به چشم ببینیم؟ تو را نمی‌دانم (هر وقت پیش ز. چیزی از تو می‌گویم، باید تاکید کنم که: البته آخرین اطلاعات من مال سه سال قبل است)، ولی من حالا توی شبانه‌روزهای واقعی هستم. یعنی دیگر یک جوری روی خط استوا زیست می‌کنم. روزها روشن است و باید کار کرد و شب‌ها حتماً وقت استراحت است. جایی برای سوال‌ها 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 13:42

198- از دهانه‌ی چاه - بالرحمن - به م. گفتم در ندانم‌ترین حالت زندگی‌ام هستم. سه ماه پیش. گفتم نه می‌دانم کی قرار است بروم خانه‌ی خودم، نه می‌دانم خانه‌ام کجاست، نه می‌دانم قرار است بعد از این چندماه پیشِ رو به چه کاری مشغول شوم، یا اصلاً در کدام نقطه از جغرافیا هستم. گفتم دلم می‌خواهد امروز و آن چندماه بعد دو طرف یک خط باشند و پایم را از این طرف خط بلند کنم و بگذارم آن طرف. یا شب بخوابم و صبح در میانه‌های ۱۴۰۲ بیدار شوم. و این انتظار و ندانستن تمام شود. در این سه ماه، این خاک روزها و شب‌های غریبی به خودش دیده. سرودها خوانده شده و خون‌ها ریخته. من توی یکی از شب‌های سیاهش به ز. گفتم نگران خودم هستم. گفتم چند سال پیش، آن روزها که یک سردار کشته شد و یک اتوبوس چپ کرد و یک هواپیما را زدند و آدم پشت آدم بود که از بین می‌رفت، برای م. گفتم که اضطراب قرار فردا را دارم. و م. برایم اتفاق‌ها را کنار هم چید و گفت فکر کن این‌ها همه توی یک داستان است و حالا در این میانه یک دختر دل‌نگران قرارش است. می‌گفت عجب داستانی می‌شود. نشد. واقعیت بود و به ز. هم گفتم هر دوی این احساس‌ها که در طول سه سال تجربه کردم، از یک جنس‌ بودند: زنانه و اصیل. نه رنگی از خودخواهی داشتند و نه اجتناب‌پذیر بودند. ز. شاید نفهمید چه می‌گویم. اما م. آن روز فهمید. حقیقت این است که تمام روز و شب‌های این سه ماه ثانیه به ثانیه بر من اثر کرده. شب‌ها را به کتاب و خواب پناه بردم و روزها را به کار -که درد هم بود و ثانیه‌ها را کش‌دارتر می‌کرد. تنها یک چیز این قاعده را به هم می‌زد و آن حضور ه‍. بود. حضور فرار و ناپایدار ه‍. این جدیدترین تجربه‌ی من در زندگی بود: تجربه‌ی 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 69 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:28

13*15- جوانه دخترک پانزده ساله‌ی من! روزهای زیادی به تو و تن‌ت فکر می‌کنم. به چیزهایی که باید برایت بگویم و تو میراث‌دار من باشی. به غم‌هایی که باید در سینه‌ی تو دفن‌شان کنم. اگرچه دستم سست شده و به چرخیدن روی حروف نمی‌رود. همه‌ی فکرها و اندوه‌ها در سرم چرخ می‌خورد و به تن نحیف تو نمی‌رسد. تو که تنها معنای ثابت زندگی‌ام بوده‌ای و تا امروز به هیچ چیز به‌اندازه‌ی تو احساس تعلق نکرده‌ام. تو شاهد تمام من بوده‌ای. اثری تراش‌نخورده از زندگی من. من با ساختن‌ت احساس می‌کنم از میرایی نجات پیدا کرده‌ام. با این‌که این فضا بی‌رحم است و میان هزاران نقطه و عدد گم می‌شویم، اما انگار تنها چاره است؛ برای ماندن و ثبت شدن در تاریخی که نمی‌دانم برای کسی مهم باشد یا نه. تو تمام منی. تولدت مبارک.  Narge30، پنجشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۰، 0:53 | 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 11:35

196- بیگانه - بالرحمن - خانم گ‌. قلمش را روی میز می‌گذارد، سرش را بالا می‌کند و می‌گوید: «خب، تو زیادی عاشقی.» قصه‌هایم را برایش گفته‌ام، سوال‌هایش را پرسیده، یاد مرا از کودکی و نوجوانی‌ام گذر داده و حالا وقت نتیجه‌گیری است؛ و نتیجه این است که من درد بی‌درمانی دارم که باید بپذیرمش. مثل آدمی که هی چند سال چیزی توی روده‌هایش بالا و پایین می‌رفته و یک روز مزاجش سفت بوده و یک روز شل، و حالا نشسته توی مطب دکتر که دکتر چشم در چشمش بدوزد و بگوید: عزیزم این‌ها که در همه‌ی این سال‌ها به تو گذشت نشانه بود. تو یک توده‌ی سرطانی احتمالن لاعلاج داری که اگر درش هم بیاوریم می‌میری. پس باید بپذیری‌ش و باهاش زندگی کنی. یک جوری هم بپذیری که اگر صد نفر نشستند جلویت و از عافیت‌شان گفتند و شکر کردند و تن و بدن سالم‌شان را به رُخت کشیدند، تو حتا ذره‌ای از این‌که یک توده در یک جای شکمت دارد زندگی‌اش را می‌کند و یک روز شل می‌شوی و یک روز سفت، ناراحت نشوی - گاهی البته درد هم دارد. فقط در این صورت است که می‌توانی زنده بمانی. حالا برو فکرهایت را بکن و وقتی پذیرفتی بیا تا درمان را شروع کنیم.چند سال پیش، یک بار که قرار بود برای باران داستان انتخاب کنم، مثل هر بار نیمه‌ی تاریک ماه را باز کردم و دنبال داستانی گشتم که به نظرم آنی داشت اما من نمی‌فهمیدمش. گفتم با هم و در جمع که بخوانیم حتمن چیزی دستگیرمان می‌شود و به دلم وعده دادم که لذت درک این داستان را بلاخره خواهم‌چشید. داستان را بردم و خواندیم و نفهمیدیم. فقط لذت خواندن در جمع نصیبم شد. گلشیری از یک انگشت اضافه در پای چپش حرف می‌زد و نمازخانه‌ای که اگر مذهبی بود برای خودش می‌ساخت. همه‌اش 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 11:35

197- روشنان - بالرحمن -م. عزیزم سلامچند روز پیش خانم بازیگر داشت از تجربه‌ی صعود به دماوند حرف می‌زد. می‌گفت توی پناهگاه تا سحر صدای ریزش سنگ می‌شنیده و ترس با دانه دانه‌ی آن تق‌تق‌ها توی دلش غوغا می‌کرده. اما وقتی رفته و رسیده به آن بالا و یکهو یکی از هم‌تیمی‌هاش گفته «این‌جا قله‌ست»، همین‌طور هاج و واج نگاه می‌کرده و شبیه شخصیت‌های کارتون‌های ژاپنی از دو طرف صورتش اشک می‌ریخته. خب، من هر بار اسم دماوند را می‌شنوم یاد تو می‌افتم. یادت هست؟ آن موقع وقتی با ا. می‌خواستی بروی یک نوشته‌ای برایم فرستادی و گفتی تا دوشنبه (یعنی روزی که قرار بود برگردی) بازش نکنم. هنوز نمی‌دانم آن نوشته چه بود. شاید تو هم از صدای ریزش سنگ‌ها می‌ترسیدی و فکر می‌کردی اگر برنگشتی یک نفر باید بعضی چیزها را بداند. و آن یک نفر من بودم. بعدترها یک روز یکی از پیکسل‌های باران را بهم دادی. تا وقتی پشتش را ندیده‌بودم چیز تازه‌ای نبود. همه‌مان یکی از این دایره‌های فلزی کوچک - با طرحی که س. کشیده‌بود- داشتیم و بسته بودیم‌ش به کیفی که هر روز با خودمان این‌ طرف و آن طرف می‌بردیم؛ که تسکین جانمان باشد و بدانیم که یک گوشه‌ی امنی داریم و یک چیزی ما را به هم وصل می‌کند، یک‌طوری که آدم‌های دیگر وصل نمی‌شوند. پشت پیکسل را رنگ زده بودی و یک تاریخ نوشته‌بودی و یک اسم: دماوند. انگار که این دایره‌ی کوچک، پرچم نشانه‌ی فتح قله باشد. تو این پرچم را در دل من کاشتی. همان‌جا که خانم بازیگر از شگفتی گریه می‌کرده، تو میان آن‌همه تجربه‌ی دست اول مرا در ذهنت نگه داشته‌بودی و آن بالا، توی ارتفاع پنج‌هزار و ششصد متری به من فکر می‌کردی. حالا فکر می‌کنی من تا آخر عمر هر 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 11:35

- بالرحمن-  بهار دلکش رسیده و درست همان وقتی که برای هیچ‌کس دل به‌جا نیست، برای من به‌جاتر از همیشه است. ب. می‌گفت اسفند که بیاید دنیا زیبا می‌شود. می‌گفتم اسفند چیزی است شبیه دی، یا بهمن، آدم باید جا 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 12 فروردين 1399 ساعت: 20:11

- بالرحمن -

 

دویده‌ام
شبان و روزان
سالیان و ماه‌ها
از زیر قدم‌هایم
هزاران رودْ جاری.
اکنون رسیده‌ام
از پس دو کوه
به نقطه‌ی آغاز
- زیر درخت خرما
که خشک است و گس. 
کاشا که تو
تنها یک قدم...
چرا دریغم داشتی؟

106- 10.4...
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 130 تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1398 ساعت: 14:46

- بالرحمن-  ۱صبح بی‌خبر از همه‌جا از م. می‌پرسم که حالش خوب است؟ بعد از مدت‌ها عکسش را عوض کرده و می‌گوید خیلی خوب است. خوشحال می‌شوم و تعجب می‌کنم. هیچ‌وقت این‌طور نمی‌گفت. پی‌اش را می‌گیرم که بگوید 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1398 ساعت: 14:46

- بالرحمن- چه سان بنویسم؟ او که دستانم را با خود برده...*نمی‌شود طفره رفت. شب‌ها هنوز بلندند اگر تا سحر خواب را دست به سر کنی. و چیزی آن‌چنان که نوشتن می‌تواند، تلخ و شیرین این بلندی را تعدیل نمی‌کند. 106- 10.4...ادامه مطلب
ما را در سایت 106- 10.4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : narges74 بازدید : 125 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 22:33